طوفان عشق

هیچ کس حس نکرد تنهائیم را


 

آنـــكــــه دستــــش را ایـــنـقــــــــدر

 

 

 مـحـكــــــــم گـــرفـتـــــه ای ...

 

 

دیـــــــــروز عــــاشـــق مـــن بـــــــــود

 

 

♥ دستــــانـــت را خـستـــه نـكــن

 

 

فـــــــــــــــردا تــــو هــــَــــم تـنــــهــایـــــــــی ..!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط سابقی| |

 

دیشب بارون بارید

 

بارون نم نم

خیلی دوست داشتم  با توزیربارون قدم بزنم اما تو کار داشتی رفته بودی بیرون

و من تنها زیر بارون اشک ریختم

باران می بارد 

به حرمت چه کسی نمی دانم

من همین قدر می دانم که باران صدای پای اجابت است

خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد

پس نیاز کن

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:39 توسط سابقی| |

 

 

غصه هایت برای من ...

همه بغضها و اشكهایت برای من ..
بخند برایم بخند
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را...

صدای همیشه خوب بودنت را


دوستت دارم ...

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:32 توسط سابقی| |

 

عشق یعنی این............

در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد

 

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد

تصویر عاشقانه ای که خیلی ها با آن گریه کردند!-www.jazzaab.ir

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:24 توسط سابقی| |

خنده

تو به من خندیدی و نمی دانستی..
من با چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...
باغبان در پی من تند دوید...
سیب را دست تو دید..
غضب الود به من نگاه کرد...
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...
و تو رفتی و هنوز...
سالهاست که در گوش من ارام ارام...
خش خش گامهایت تکرار کنان..
می دهد ازارم...
و من اندیشه کنان                    غرق این پندارم...
                      که
چرا خانه کوچک ما
                         سیب نداشت..... 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:49 توسط سابقی| |

خواه یا ناخواه میگذرد.............پس صبر داشته باش

عکس : بدون شرح

 

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:50 توسط سابقی| |

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:40 توسط سابقی| |

 

هیچ کس ویرانی ام را حس نکرد روز رفتنت را یاد داری؟ کفشهایت را بغل کرده بودی که مبادا صدایش گوشهایم را ازار دهد        نوک پا نوک پا دور شدی از همین گوشه کناره...

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط سابقی| |

 

 

عشق یعنی وختنها از درون، 
عشق یعنی سوختن تا ساختن ، 
عشق یعنی عقل و دین را باختن ، 
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ، 
عشق یعنی گم شدن در باغ دل ، 
عشق یعنی تو ملامت کن مرا، 
عشق یعنی می ستایم من تو را ، 
عشق یعنی در پی تو در به در ، 
عشق یعنی یک بیابان درد سر، 
عشق یعنی با تو آغاز سفر ، 
عشق یعنی قلبی آماج خطر، 
عشق یعنی تو بران از خود مرا ، 
عشق یعنی باز می خوانم تو را ، 
عشق یعنی بگذری از آبرو ، 
عشق یعنی کلبه های آرزو، 
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام ، 
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد ، 
عشق یعنی دل سپردن تا ابد ، 
عشق یعنی سروهای سر بلند ، 
عشق یعنی خارها هم گل کنند، 
عشق یعنی تو بسوزانی مرا ، 
عشق یعنی سایه بانم من تو را ، 
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ، 
عشق یعنی می پرستم من تو را، 
عشق یعنی آن نخستین حرفها ، 
عشق یعنی در میان برفها ، 
عشق یعنی یاد آن روز نخست ، 
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ، 
عشق یعنی تک درختی در کویر ، 
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر، 
عشق یعنی بگذری از هفت خان ، 
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...

عشق یعنی بی پروا شدن    سعی از قطره تا دریا شدن


 

 

 

 


 

 

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط سابقی| |

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:22 توسط سابقی| |

عشق نمی پرسه تو کی هستی؟
 

 عشق فقط میگه: تو مال منی .
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟


 

 فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟


 

 فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته .
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟


 

 فقط میگه: همیشه با منی .
عشق نمی پرسه دوستم داری؟


 

 فقط میگه: دوست دارم

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:3 توسط سابقی| |

 

امروز روز دادگاه بود و ژاله ميتونست از همسرش جدا بشه.ژاله با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با منصور سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت ژاله وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد ژاله كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. ژاله در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد منصورداشت  وارد دانشگاه مي شد.  ژاله زود خودشو به در ورودي رساند و منصوروارد شده نشده بهش سلام كرد منصوربا ديدن ژاله با صدا گفت: خداي من ژاله خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان منصوربه شدت تب كرد ژاله منصوررو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري منصورناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان منصوررو هم  برد ومنصوررو كور و لال کرد. ژاله منصوررو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا ژاله سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه منصوربگذاره ساعتها براي منصورحرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از پدرشدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار ژاله تغير كرد ژاله از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق منصوربه ذهنش خطور مي كرد.ژاله ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت از منصور طلاق بگیره. در اين ميان مادر و پدر ژاله آتش بيار معركه بودند و ژاله را براي طلاق تحریک می کردند. ژاله ديگه زياد با منصورنمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با منصورحرف نمي زد.

يه شب كه منصور و ژاله سر ميز شام بودن ژاله بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به منصورگفت: ببین منصورمی خوام یه چیزی بهت بگم. منصوردست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد ژاله حرفش رو بزنه ژاله ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام ازت طلاق بگیرم و مهریه م .......  دراينجا منصورانگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. ژاله به درختي تكيه داد. وقتي ديد منصورداره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري منصوردهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. ژاله گیج منگ به تماشاي رفتن منصورايستاد .

منصورهم مي ديد هم حرف مي زد . ژاله گيج بود نمي دونست منصورچرا اين بازي رو سرش آورده . ژاله با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به شما فروخته بودم. دكتر ژاله رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه ژاله کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي ژاله تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. ژاله ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 ژاله صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:9 توسط سابقی| |

 

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:42 توسط سابقی| |

 

 

اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟

امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت


يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل

گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت


از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را مي‌دهم اما به چه قيمت


مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود

ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:40 توسط سابقی| |

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:32 توسط سابقی| |

یاد سهراب بخیر انکه تا لحظه خاموشی میگفت تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست.

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط سابقی| |

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:22 توسط سابقی| |

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:4 توسط سابقی| |

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:56 توسط سابقی| |


Power By: LoxBlog.Com